این روزها، چقدر یاد روزهای مجردی مان افتاده ام...
مجردی در تعریف من و تو یعنی...
گنجینه ی لغاتمان را که خوب می شناسی.
یاد روزهایی که
دو نفری های تنهایی مان را
توی آن خانه ی لبریز از رویاهای ناب،
با طراوتی از جنس زعفران و گلاب
نفس نفس می زدیم،
و صبح ها
با هم چای شیرین با عطری از دارچین
سر می کشیدیم.
و من روزهای امروزم را خیال می کردم
که کودکانمان،
کودکانه در حیاط نداشته ی پر درختمان بدوند و همسایه های کلافه را...
و ما بگوییم: یواش تر... خوابیدند...!
و بخندیم...
همانطور که امروز می خندیم...
اما...
هر وقت پنجره های آن خانه ی کوچک را ببینیم،
آه بکشیم و بگوییم:
چه شیرین بود آن چای های شیرین...!
و به هم نگاه کنیم...مات...
و سکوتی سوال انگیز...
که حالا...
این دلتنگی برای خاطرات چه طعمی دارد؟!